نوک خاکستری

اجتماعی فرهنگی هنری

نوک خاکستری

اجتماعی فرهنگی هنری

امروز روز من است

نمی دونم امروز باید خوشحال باشم یا غمگین اما هر چی که هست امروز مال من است. روز من ، روز تولد من....

یه روز بخصوصه واسه اکثر آدما اما برای من ، امروز شروعه یک شروع پر دردسر ، آغاز یک زندگی میان مردمی که نمی دانم از آنها چگونه یاد کنم. آدما خیلی پیچیده اند . انقدر که نمیشه در موردشون گپ زد.


خوب نمی خوام این روز  رو خراب کنم برا همین سکوت می کنم برای نوشتن تلخ نوشته هایم از زندگی ، مردم . 



تا فردا دوستان.

خیال

خیال از نگاه "گارسیا مارکز "

مارکز معتقد است : " دروغ در ادبیات خطرناک تر از دروغ در زندگی روزمره است ، در لفاف ظاهر هر دلخواه مطلقی باز قوانینی وجود دارند."

خیال از نگاه  "گارسیا مارکز "

"گارسیا مارکز" نویسنده ای که با کتاب معروف " صد سال تنهایی " به شهرت صاعقه واری رسید ، در نطقی که به مناسبت دریافت جایزه ی نوبل در سال 1982 داشته است  ، رمان را تجلی حساب شده ای ازحقیقت می داند . او در پاسخ به این سوال که اروپائیان آثار او را جادویی می دانند می گوید: " در آمریکای لاتین زندگی روزمره به ما ثابت می کند که حقیقت در چیزهای فوق العاده،  به وفور یافت می شود . در این مورد معمولا از یک کاشف امریکای شمالی به نام " اف .دبلیو ، آپ دو گراف " ، مثال می رنم که در اواخر قرن پیش سفری به آمازون کرد . در آنجا میان چیزهای دیگر ، چشمه ای آب جوشان و محلی را دید که صوت انسانی باعث ریزش رگبارهای سیل اسا می شود . در " کومو دورو ریوادایویا  "  در منتهی الیه جنوب آر ژانتین ، بادهای قطبی ، یک سیرک کامل را به هوا برد . فردای آن روز ماهیگیران در تور هایشان اجساد شیرها و  زرافه ها را گرفته بودند ... بعد از انتشار "صدسال تنهایی" جوانی اهل  " بارنکیلا " اعتراف کرد ، یک دم خوک دارد . کافی است روزنامه ها را باز کرده تا بدانید هر روزه نزد ما از این اتفاقات خارق العاده می افتد . من آدمهای عادی بسیاری را می شناسم که صدسال تنهایی را با لذت و دقت فراوان خوانده اند .بی کوچکترین شگفت زدگی ... چون به هر حال چیزی نداشت که شبیه طرز زندگی انها نباشد ."

مارکز  ، به هوا رفتن "رمدیوس"  را در "صدسال تنهایی" به این شکل نوشته است :

" رمدیوس خوشگله بی آنکه صلیبی بر دوشش بگذارند ، در صحرای تنهایی رها شد . در خواب های بدون کابوسش ... و در سکوت عمیق و طولانی بدون خاطره اش به زندگی ادامه داد ، تا بعداز ظهر روزی از روز های مارس که "فرناندا"  می خواست ملافه ها ی هلندی خود را در باغ تا کند ، از زن های همسایه کمک خواست .تازه به تا کردن ملافه ها پرداخته بودند که " آمارانتا " متوجه شد سراپای "رمدیوس" را رنگ پریدگی عجیبی فرا گرفته است ... "رمدیوس" که سر ملافه را از طرف دیگر گرفته بود ، لبخند ترحم انگیزی زد ... هنوز جمله اش به پایان نرسیده بود که "فرناندا "حس کرد ، نسیم خفیفی از  نور ، ملافه  ها  را از دستش بیرون می کشد و... همراه ملافه ها در سپهر اعلی  جایی که حتی بلند پروازترین پرندگان خاطرات، نیز به او نمی رسیدند برای ابد ناپدیدشد ... "

"مارکز "درباره ی این حادثه در رمان " صدسال تنهایی"  چنین می گوید : " یک روز وقتی داشتم به این مشکل(مشکل به اسمان رفتن "رمدیوس" ) فکر می کردم ، به حیاط خانه رفتم . باد شدیدی می وزید. زن سیاه پوست بلند قوی و زیبایی که برای رختشوئی به خانه مان آمده بود ، داشت سعی می کرد ملافه ها را با مکافات روی بند پهن کند و موفق نمی شد .باد ملافه ها را برد .ناگهان انگار روشن شدم ، با خودم گفتم : " درست شد ." رمدیوس ملافه می خواست تا به آسمان برود ، در این مورد ملافه ها عنصری بودند که از حقیقت گرفته شدند ..."

 

 

به عبارت دیگر حقیقت مقوله ای است که نویسنده مثل چراغ دریایی بدان توجه دارد . کشتی خیال او به هرسو می رود . اما نویسنده نمی تواند و نباید از آن چراغ دریایی چشم بپوشد و آنقدر فاصله بگیرد که گم شود .