نوک خاکستری

اجتماعی فرهنگی هنری

نوک خاکستری

اجتماعی فرهنگی هنری

انسان

 

 

انسان و گرگ

 

این شعر مناسب حال و احوالم بود، گفتم شما هم بخونید، واقعا حکیمانه ست.

***

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،      هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جاری است پیکاری سترگ     روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست    صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش           سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر          هست در چنگال گرگ خود اسیر

هر که گرگش را در اندازد به خاک    رفته رفته می شود انسان پاک

وآن که با گرگش مدارا می کند         خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گرگت را بگیر!         وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر    ناتوانی در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می درند          گرگ هاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند       گرگ ها فرمانروایی می کنند

وآن ستمکاران که با هم محرم اند        گرگ هاشان آشنایان هم اند

گرگ ها همراه وانسان ها غریب         با که باید گفت این حال عجیب؟

 

                                                                                                                                       زنده یاد فریدون مشیری

امروز روز من است

نمی دونم امروز باید خوشحال باشم یا غمگین اما هر چی که هست امروز مال من است. روز من ، روز تولد من....

یه روز بخصوصه واسه اکثر آدما اما برای من ، امروز شروعه یک شروع پر دردسر ، آغاز یک زندگی میان مردمی که نمی دانم از آنها چگونه یاد کنم. آدما خیلی پیچیده اند . انقدر که نمیشه در موردشون گپ زد.


خوب نمی خوام این روز  رو خراب کنم برا همین سکوت می کنم برای نوشتن تلخ نوشته هایم از زندگی ، مردم . 



تا فردا دوستان.

خیال

خیال از نگاه "گارسیا مارکز "

مارکز معتقد است : " دروغ در ادبیات خطرناک تر از دروغ در زندگی روزمره است ، در لفاف ظاهر هر دلخواه مطلقی باز قوانینی وجود دارند."

خیال از نگاه  "گارسیا مارکز "

"گارسیا مارکز" نویسنده ای که با کتاب معروف " صد سال تنهایی " به شهرت صاعقه واری رسید ، در نطقی که به مناسبت دریافت جایزه ی نوبل در سال 1982 داشته است  ، رمان را تجلی حساب شده ای ازحقیقت می داند . او در پاسخ به این سوال که اروپائیان آثار او را جادویی می دانند می گوید: " در آمریکای لاتین زندگی روزمره به ما ثابت می کند که حقیقت در چیزهای فوق العاده،  به وفور یافت می شود . در این مورد معمولا از یک کاشف امریکای شمالی به نام " اف .دبلیو ، آپ دو گراف " ، مثال می رنم که در اواخر قرن پیش سفری به آمازون کرد . در آنجا میان چیزهای دیگر ، چشمه ای آب جوشان و محلی را دید که صوت انسانی باعث ریزش رگبارهای سیل اسا می شود . در " کومو دورو ریوادایویا  "  در منتهی الیه جنوب آر ژانتین ، بادهای قطبی ، یک سیرک کامل را به هوا برد . فردای آن روز ماهیگیران در تور هایشان اجساد شیرها و  زرافه ها را گرفته بودند ... بعد از انتشار "صدسال تنهایی" جوانی اهل  " بارنکیلا " اعتراف کرد ، یک دم خوک دارد . کافی است روزنامه ها را باز کرده تا بدانید هر روزه نزد ما از این اتفاقات خارق العاده می افتد . من آدمهای عادی بسیاری را می شناسم که صدسال تنهایی را با لذت و دقت فراوان خوانده اند .بی کوچکترین شگفت زدگی ... چون به هر حال چیزی نداشت که شبیه طرز زندگی انها نباشد ."

مارکز  ، به هوا رفتن "رمدیوس"  را در "صدسال تنهایی" به این شکل نوشته است :

" رمدیوس خوشگله بی آنکه صلیبی بر دوشش بگذارند ، در صحرای تنهایی رها شد . در خواب های بدون کابوسش ... و در سکوت عمیق و طولانی بدون خاطره اش به زندگی ادامه داد ، تا بعداز ظهر روزی از روز های مارس که "فرناندا"  می خواست ملافه ها ی هلندی خود را در باغ تا کند ، از زن های همسایه کمک خواست .تازه به تا کردن ملافه ها پرداخته بودند که " آمارانتا " متوجه شد سراپای "رمدیوس" را رنگ پریدگی عجیبی فرا گرفته است ... "رمدیوس" که سر ملافه را از طرف دیگر گرفته بود ، لبخند ترحم انگیزی زد ... هنوز جمله اش به پایان نرسیده بود که "فرناندا "حس کرد ، نسیم خفیفی از  نور ، ملافه  ها  را از دستش بیرون می کشد و... همراه ملافه ها در سپهر اعلی  جایی که حتی بلند پروازترین پرندگان خاطرات، نیز به او نمی رسیدند برای ابد ناپدیدشد ... "

"مارکز "درباره ی این حادثه در رمان " صدسال تنهایی"  چنین می گوید : " یک روز وقتی داشتم به این مشکل(مشکل به اسمان رفتن "رمدیوس" ) فکر می کردم ، به حیاط خانه رفتم . باد شدیدی می وزید. زن سیاه پوست بلند قوی و زیبایی که برای رختشوئی به خانه مان آمده بود ، داشت سعی می کرد ملافه ها را با مکافات روی بند پهن کند و موفق نمی شد .باد ملافه ها را برد .ناگهان انگار روشن شدم ، با خودم گفتم : " درست شد ." رمدیوس ملافه می خواست تا به آسمان برود ، در این مورد ملافه ها عنصری بودند که از حقیقت گرفته شدند ..."

 

 

به عبارت دیگر حقیقت مقوله ای است که نویسنده مثل چراغ دریایی بدان توجه دارد . کشتی خیال او به هرسو می رود . اما نویسنده نمی تواند و نباید از آن چراغ دریایی چشم بپوشد و آنقدر فاصله بگیرد که گم شود .

توتم من قلم است

امانت روح‌القدس من است،

ودیعه‌ی مریم پاک من است،

صلیب مقدس من است. در وفای او اسیر قیصر نمی‌شوم،

زر خرید یهود نمی‌شوم.

بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم

به صلیبم کشند،

به چهار میخم کوبند،

تا او که استوانه‌ی حیاتم بوده است صلیب مرگم شود،

شاهد رسالتم گردد،

گواه شهادتم باشد.

تا خدا ببیند که به نام‌جوئی بر قلمم بالا نرفته‌ام،

تا خلق بداند که به کام‌جوئی بر سفره‌ی گوشت حرام توتمم ننشسته‌ام،

تا زور بداند، زر بداند و تزویر بداند که امانت خدا را فرعونیان نمی‌توانند از من گرفت،

ودیعه عشق را قارونیان نمی‌توانند از من خرید،

و یادگار رسالت را بلعمیان نمی‌توانند از من ربود.

 

هر کسی را،

هر قبیله‌ای را

توتمی است،

توتم من،

توتم قبیله من

قلم است.

قلم زبان خداست

قلم امانت آدم است

قلم ودیعه عشق است

 

هر کسی را توتمی است

و قلم توتم ماست…

دکتر علی شریعتی

در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند، و بر حسینی می گریند که آزادانه زیست و آزادانه مرد! - از دکتر علی شریعتی

زباله های خوب شهر

بعض وقت ها صحنه هایی در زندگی برایم اتفاق می افتد که دلمو به درد می آورد ، خیلی به درد می اورد. دیدن آدمایی که بدون سرپناه موندن و کسی هم نیست که سرپناهشون باشه . البته خودشون تو این گرفتاری مقصرند. مطمئنا شما هم بسیار برخورد کرده اید با این آدمایی که کنار خیابان توی جوی های آب و فاضلاب در حال چرت زدن هستند. آدمایی که در گرما و سرما هر جا که خواب شان گرفت شروع می کنند به خوابیدن و اگه اون لحظه دنیا آخرالزمان بشه اونا تو خواب خودشون هستند، کاری به کار کسی ندارند و بعد از بیدار شدن هم بعضی ها گونی هایی رو بر می دارند و تو سطل های آشغال دنبال چیزی می گردند تا شاید بتوانند از طریق آن کمی پول به دست بیارند تا بتونند خودشون با اون بسازند. جالب اینجاست که چند روز پیش که داشتم از خیابان عبور می کردم . ماشین جمع آوری زباله در حال جمع کردن زباله ، نه داشت فقط کارتن ها و چیز هایی از این دست رو جمع می کرد مانند همین مردمانی که شب ها و روزها توی سطل های زباله دنبال اونا می گردند. اونور خیابون زنانی نشسته بودند که هروز کارشان این است ، هر روز در حال دستفروشی هستند. زنی از میان آنان با دیدن ماشین و کارگرانی که فقط کارتن جمع می کردند گفت: ببینید آنها را شهرداری اعلام کرده که دیگر کسی کارتن ها و چیز های بدرد بخور را جمع نکند چونکه خودمان کارخانه زده ایم. زن با خنده گفت اما ندانست که با گفتن این جمله مرد روبرو که گونی سیاهی از کاتن و شیشه بردوش  بود با شنیدن آن جمله گونی را به زمین انداخت و به ماشینی نگاه کرد که هر لحظه به او نزدیکتر می شد و او ناتوان از اینکه قدرتی برای دویدن و زود رسیدن برای جمع آوری نداشت.